The below poem is an amateur attempt at writing Persian poetry which I wrote as I was walking back home from campus... as you can see Autumnal nights in Chicago have a very special feel to them. I originally wrote the poem in Persian but have translated in English below as well. I hope you enjoy.
متن زیرین یک سعی بسیار ساده ای بر نوشتن شعر فارسی است که چند هفته پیش وقتی از کامپوس داشتم راه میرفتم به سمت خانه ام نوشتم... همانطوری که میتوانید ملاحظه کنید، شبهای شیکاگو در فصل پاییزی یک حس خاصی دارند:
در این شب آخر پردهای کابوسی بر چشمانم بسته شدنمتن زیرین یک سعی بسیار ساده ای بر نوشتن شعر فارسی است که چند هفته پیش وقتی از کامپوس داشتم راه میرفتم به سمت خانه ام نوشتم... همانطوری که میتوانید ملاحظه کنید، شبهای شیکاگو در فصل پاییزی یک حس خاصی دارند:
نفس تلخ در شش های بسته فرو نمیرود
ای چشم های رنگین پریده، ای ششهای نفس پریده
ای ذهن نفهم، بیدار شو که دم پیشین نشود دم آخر
In this final night, the curtain of nightmares have closed on my eyes
Bitter breath does not enter my closed lungs
Oh eyes whose color has leapt out, oh lungs whose breath has escaped
Oh ignorant mind, wake up so that the next breath will not become the last
No comments:
Post a Comment